به فراخی قل بم

ساخت وبلاگ
 

همیشه فکر میکردم من کسی هستم که وا نمیستم روی خواسته هام و وا میدم زیر فشار وختی روی سرم آوار میشه مثه حس کرختی الان که هر چی توی تلگرام و اینستاگرام چرخیدم نفهمیدم اونجا دنبال چی میگردم ! توی بودن با آدمها هم نمیدونستم دنبال چی هستم ، یه وخ دنبال فقط گوشی برای شنیدن و حرف زدن ، یه وخ آغوشی برای گریستن،یه وخ دوستی برای گردش و تفریح ، یه وخ بدنیال کمک کردن بدون در نظر گرفتن اینکه کسی کمک میخواد اصن یا نه ! الان دقیقا! توی این اتاق 2 در 2 متر ، چراغ ها خاموش ، هیچ صدایی بغیر کولر نیس و آوای پشه ای که اونم حیرون شده توی این روز تعطیل ، نمیخوام بزنم بیرون و راه برم توی گرما یا اینکه برم باشگاه تا فرار کنم از هجمه این هیچ بزرگ و بی معنی .

دارم فکر میکنم معنای زندگی شاید همین هیچ باششد که الان دقیقاً در آن هستم ، نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه ولی سعی میکنم واشکافی کنم برات ! فکر کن توی یه جاده ای که فقط خودت رو توی اون جاده حس میکنی علارغم کسانی هم که دور و برت هستن تو هستی تمام موجودیت اون جاده . این جاده یه خط مستقیم هس که توی افق محو میشه ، دور و برش برهوت مفرط ، (جنبش شاید اما جنبنده ای هرگز-برگرفته از شاملو)تو قدم میداری و امید هم داری برای دیدن ، شنیدن ولی هیچ نیس ، آفتاب سوزان نیس و کرختی عجیبی مخت رو مالش میده . هیچ کاری نمیتونی انجم بدی جز صبر کردن . صبر کردن ، چقد زیاد این کلمه رو شنیدم همه جا و خودم هم میگم وختی حالم خوبه اکثرن ولی الان حالم خوب نیس ، اخساسم خوب نیس، از طرفی نمیخوام فرار کنم از حالم چون ، چون ، نمیدونم چرا نمیخوام فرار کنم ولی میدونم نمیخوام فرار کنم . این گنگی را مدت ها بود از دست داده بودم ، این تهی شدن را نداشتم ، امروز ذهنم گویی باز شده س ، تخیلم رها شد از بند و میتوانم با سینه ای فراخ بنویسم از آنچه درونم است . دوس دارم بنویسم سطر به سطر و تو دنبال کنی کلمه به کلمه و هیچ کداممان در بند معناها نباشیم ، میخواهم میخواهم در تاریکی این اتاق و این کنج دنج و با همان ذهن نا آرام و مروموزم ببینی مرا ، میدانم میدانم نمیشود یک لحظه تاب آورد درنگی در کنار من را ، سایه میگفت دانی که رسیدن هنر گام زمان است ، آری آری اما رسیدن را متصور نمیشم کنون برای چون منی که گم شده است در بن بستی هزار تو ! 

در این کوچه ای که ایستاده ام بر روی تابلو اش نوشته اند بن بست هزار تو ، در انتهای ش سیاهی نمایان است ، سیاهی ، سیاهی عریان ، سیاهی بزک کرده با پهنایی شگرف ، که چشمهایت را میگیرد ، پاهایت را میخواند،دستهایت را میبندد و هزار تو ، آری آری این هزار تو فرا میخواند تو را برای فرجامی نامعلوم . دستهایم را بدون هیچ ترسی در تاریکی فرو میبم تا شاید روزنی بیابم ، من ، من ، نفس نفس میزنم ، بریده بریده چشم بر هم میزنم ، پلک هایم با اشک تر میشود ولی با لرزش دلم چشم هایم را میبندم تا همه چیز در هیچ فرو رویم . اینک رؤیایی میشوم در سحرگاه و بر فراروی شهر پرواز میکنم و در هر خانه ای سرک میکشم تا بیابمت و بنگرم تو را ، خودم را ، سیاهی چشمانت را ، چشمانت را ، چشمانت را ، آری گفته بودم چشمانت دریچه ای ست رو به نور در ظلمت ، اندک نوری بگذار بتابد ، بگذار

+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 13:34 توسط فرزاد فروتنی |
اندیشه های خرزوجون...
ما را در سایت اندیشه های خرزوجون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khorzojano بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 17:39